[ یک شنبه 15 تير 1398برچسب:, ] [ 11:2 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]







سلام ب همه دوستان عزیزم

خوش امدید ب وبلاگ خودتون.ازتون میخوام مطلبی رو

خوندید نظرتونو درموردش بگید.برام مهمه

خیلی ممنون.

برید مطالبم رو بخونید امیدوارم که خوشتون  بیاد و لایقتون باشه

 

 

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

 

 

[ سه شنبه 10 تير 1398برچسب:, ] [ 19:7 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]



اگه یه نفر ازت پرسید چقدر دوسم داری ؟

بگو اندازه که هستی
اگه پرسید تا کی دوستم داری ؟
بگو تا وقتی هستی

اگه پرسید چقدر بهم اطمینان داری ؟
بگو همون قد که خودت بهم اطمینان میدی

تا بدونه تا زمانی با ارزشه
که به ارزشهات احترام میذاره

[ چهار شنبه 26 فروردين 1394برچسب:, ] [ 10:10 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

گریه کن

 

بذار اشکات

 

بریزند ب پای آتش دلتنگی هات

 

شاید بتونن

 

ذره ای از آتشش رو خاموش کنند

 

اما افسوس از خاطره ها

 

هنگامی ک یاد میکنی

 

شعله ور تر میشه

 

اونجاست ک گریه دیگه توان خاموش کردنشو نداره

 

اینقدر میریزی تو خودت

 

خاکستر آتشش موهاتو سفید میکنه

 

و خستگی از دست و پا زدن توی حرارتش پیرت میکنه

 

اونجاست ک میفهمی

 

تو اوج جوانی پیر شدی

 

 

 

http://www.hammihan.com/users/status/thumbs/thumb_HM-20137861616098523481396281589.1277.jpg

[ پنج شنبه 7 اسفند 1393برچسب:, ] [ 10:42 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

بــــاید بــاور کنــیم !

"تنـهـــایی" . . .

تلـــخ تــرین بــلایِ بــودن نیــســت . . . 

چیـــزهـای بـدتــری هـم هســت . . . 

روزهـــای خستـــه ای که در خـلـوتِ خـانـــه، پـیـــــر می شــوی . . . 

و ســال هــایی که ثانــیه به ثانیــه از سَــر گذشتــه اســت. . . 

تـــازه پِــی می بـــریــم کـه تــنـــهـایـی، تلخــخ تــرین بـلایِ بـــودن نیســـت. . . 

چیـــزهـــای بدتـــری هم هســــت 

دیــر آمـــدن!

[ پنج شنبه 30 بهمن 1393برچسب:, ] [ 18:11 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

دلم میخواهد

من دلم میخواهد ‎
باتو به سرزمین احساسم سفرکنم‎
برایت عاشقانه بسرایم وتو ‎
مست ازاین عشق  ‎
خیره به چشمانم ‎
دستانم را بگیری‎
و بابوسه ای ‎
شعری تازه برلبانم بسرایی‎
من دلم میخواهد ‎
من باشم و توباشی و عشق ‎
ودیگرهیچ‎

 

[ پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:, ] [ 17:9 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

روز تنهایی من...
روز نیلوفری یاد تو بود
  یاد لبخند نگاهت ...
یاد رویایی آغوش تو بود
روز تنهایی من...
چهره سرد زمین یخ زده بود
گره مردمك چشم تو باز
به نگاه شب تنهاییمان زل زده بود
روز تنهایی وغم.!
قدر دلتنگی من...
 
آســـمان پــیدا بود

 

www.love65.mihanblog.com

[ پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:, ] [ 17:6 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

کامل بخون خیلی قشنگه پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد. آرزوتوازخدابخواه،بعدآیه زیروبخون:بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم

[ چهار شنبه 14 آبان 1393برچسب:, ] [ 19:58 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

یه سری از پسرا هستن که

مهم نیست چند سالشونه

از یه سنی به بعد کمتر صدای خندشونو میشنوی

با آهنگ خاصی میزنن زیر گریه

یه سری کارارو انجام نمیدن

دیگه هیچ عشقیو قبول ندارن

به احساسات دوستاشون میخندن

دیگه جمله ای به اسم این با بقیه فرق داره رو نمیشنوی ازشون

معمولا با کسی درد و دل نمیکنن ولی به درد و دل بقیه گوش میدن

وقتی اسم عشق و دوست داشتن میشنون فقط یه نفر میاد تو ذهنشون

در عرض چند ثانیه همه زندگیشون مرور میکنن

خلاصه بگم

بعضی پسرا شاید پسر باشن ولی کوه دردن

اینا یه زمانی ساده بودن

دل بستن

عاشق شدن

از عشقشون جدا شدن

به جای رسیدن که خودشونم نمیدونن کجای زندگی هستی

حال و هواشون با هم سن وسالاشون فرق داره

دیگه واسه هیچ دختری ذوق نمیکنن

همه رو با یه دید میبینن

اینا روزی عزیز دله یکی بودن

اینا همونای هستن که اگه شب بخیر عشقشونو نمی شنیدن

خوابشون نمیبرد

 

[ شنبه 19 مهر 1393برچسب:, ] [ 20:48 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ! ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﻌﯿﻀﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯿﺸﻦ ! ﭘﺴﺮ ﺗﺎﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﻫﺮﺟﺎ ﺩﻟﺶ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﻣﯿﺮﻩ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻩ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ . ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﭘﺴﺮ ﺩﯾﮕﻪ !! ﺩﺧﺘﺮﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ ! ﭘﺴﺮ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺫﺍﺗﺸﻪ ! ﺩﺧﺘﺮ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦﻭﻟﻪ ! ﺧﻼﺻﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺴﺮ ﻋﺎﺩﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺪ! ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﮔﻪﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﻼﻓﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺠﺐﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ! ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭﻧﺪﺍﺭﻩ
[ شنبه 22 شهريور 1393برچسب:, ] [ 11:34 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد